۱۳۹۱ تیر ۲۵, یکشنبه

یک کاری کردم که دیگه جبران نشد و نمیشه......2

با خیلی از ناخواسته ها راه اومدیم وخیلی از ناکرده ها را کردیم و خیلی از

غیر ممکنها را ممکن کردیم و خیلی بیشتر از سن و ظرفیتمون دیدیم و

شنیدیم و تحمل کردیم واز هضم رابعه هم گذراندیم و چیزهائی رو دیدیم که

امیدوارم هیچ بنی بشری مخصوصا از جنس ایرانیش نبینه و تجربه نکنه

 و بسرش نیاد .//
کم و بیش ((با فرمول خود خر کردن)) خیلی از مسائل و سوالات مربوط به

جهل ۵۷ رو برای خودم حل کردم و جواب دادم ،اما یک کاری کردم  که

دیگه جبران نشد و و با هیچ فرمولی هم حل و رفع نمیشه و روی دوش

وجدانم نشسته بود و نشسته و منهم بهش عادت کرده بودم و باهاش راه

میومدم که این کمپین طلب غرامت از مسببین انقلاب یه تکونی بهش داد و 

به ورجه کردن افتاد و روزبروز هم سنگینتر میشه و منو اذیت میکنه و

مثل همین ادعاست و طلبکاری ولی برعکس و مخالف جهت آن .......//
 سال۵۷ بود و ما هم جو زده و جاهل اونم تو سنین نوجوانی و مشنگی و

سر مستی که با جنون انقلاب و اعتراض و مخالفت با همه چیز ترکیب که

بشه ملغمه عجیبی میشه که در هر حالتی نتیجه ای جز فاجعه نداره و

جوابی  جز ویرانی و تباهی  نمیده و ببار نمیاره که مثل آنفولانزا هم واگیر

داره و مسری هست ،//
توی اون بلبشو و بلوا که همه، به یا با مائی و یا دشمن خدا و دین و امام

و ...هستی و واجب القتل تقسیم شده بودند و با هم کل میزدند و درگیر بودند 

و هر مجلس و مهمانی و نشستی میرفتی میدیدی که چند تا مخالف که اکثرا

در رده سنی ۶۰ ببالا بودند و کاربارشون هم دولتی بود یکطرف و دو سه

برابر اونها هم جمعی دیگر که بیشتر زیر ۴۰ سال داشتند با سر و صورت

سرخ و رگهای بیرون زده و صداهائی که به دعوا وبلوا نزدیکتر و شبیه تر

بود تا مباحثه سیاسی و اجتماعی مشغول و سرگرم بودند .//
که اکثرا به قهر و جدائی و حتی کتک و کتک کاری ختم به ناخیر میشد،که 

اونها تخم همین بدبینی وناباوری ومجادله و ناهماهنگی و تفرقه ها بود که 

امروز ببار نشسته و شکوفه کرده ما هم اسیر آن هستیم ،//
و در اون مجادلات بیفایده بود ،که حریم ها شکست و بی حرمتی ها شد و

بزرگتروکوچکتری بی معنا شد و آبروها ریخت و رفت واحترام مرد وادب

و نزاکت زیر توهینها له شد و تخم کینه ها کاشته شد و جدائی ها شکل

گرفت،//
**چرا که پسر احساس میکرد از پدر بیشتر میفهمه و

دخترها هم فکر میکردند از مادر با تجربه تر هستند ،
که هر جا درهرجامعه ای این پدیده رو دیدید فاتحه آن مملکت را بخوانید.//
همونجا با تمام حماقتم حقیقتی بزرگ رو کشف کردم :
(( ما ایرانی ها بلد نیستیم که با هم حرف بزنیم و صحبت بکنیم

و به نتیجه برسیم ))
و منهم که چندتااز قصه های صمد بهرنگی رو خونده بودم و فهمیده بودم

که علی شریعتی دکترهست وطالقانی آیت اللهی هست که سیگار میکشه

وبرادران رضائی مال سازمان مجاهدین بودند و چپ با راست فرق داره 

و یاد گرفتم که امپریالیسم رو درست تلفظ بکنم روشنفکر زده شدم وبرای

چه گوارا خط و روش میدادم و از اینکه  مارکس و لنین مرده بودند و

نمیتونستم باهاشون مباحثه کنم شدید ناراحت بودم.//
انقلاب روبدنیا چیه باید به منظومه های دیگرراه شیری هم صادر کنیم و
مستضعفین سیارات و کرات دیگر راهم از بندگی واستعمار نجات بدیم .//
خدا تمام رفتگان رو بیامرزه ،مادر بزرگ پیری داشتم که موقع ترور

ناصرالدین شاه حرم بود و صدای تپانچه میرزا رضا را شنیده وعینک

دودی بچشم شاه زدن رو بچشم دیده بود ومملکت وکشوررا بدون پادشاه

قصبه میدید و بخواب هم نمیدید و حتی نمیتونست تصور بکنه که کشوری

شاه نداشته باشه و اداره بشه و جدی باور داشت که اگر خمینی هم بقدرت

برسه عمامه اش را برمیداره و تاجگذاری میکنه،//
و عجیب به رضا شاه احترام میذاشت و محمد رضا شاه را دوست داشت و

با باورمذهبی شدید رضا شاه را جوری همپای پیامبران خدا میدید و اعتقاد

عمیقی داشت که اوازجانب خدا برای ایران انتخاب و فرستاده شده//
و با شروع تظاهرات ها از رفتن به خیابان و بیرون خودداری میکردکه

مرگ بر شاه بگوشش نخوره و از حرصش خون دماغ نشه وبا خوش

خلقی ومهربانی ذاتیش، هیبت و وقاری داشت که هیچکس جرات مخالفت

و بی احترامی به او را نداشت،//
اوایل با مهربانی و نرمی میخواست که از رفتن ما به تظاهراتها و

 الله و اکبرهای شبانه پشت بام جلوگیری کنه که آخر ها به تهدید و 

قهر تبدیل شد ومیگفت که خدا چه ما گلو پاره کنیم و نکنیم بزرگ هست 

و احتیاجی به هوار کردن نداره//
تا روزی که شاه رفت و جشن ابلهانه ای که در خیابانها براه افتاده بود

و منهم حدود ساعت چهار رسیدم خونه و با تعجب دیدم مادربزرگم مشغول

خواندن نماز هست که از بیوقتی آن تعجب و از گریه شدید پایان نمازش

متعجب ترشدم   وقیکه تمام شد گفتم که : شما نماز قضا نداشتید و این چه

نمازی بود ؟؟//
که با رنگی زرد وچشمان سرخ بیحال و رمق گفت : فهمیدم که شاه رفته ،

دو رکعت نماز پشت سرش خوندم و باز زد زیر گریه //
،منهم که آزادی خلق ها از زنجیر بندگی و استعمار با رفتن شاه نزدیکتر

میدیدم با ملایمت و احترام شروع به نصیحت مادربزرگم کردم وعدم درکش

را از انقلاب و آزادی,, بیسوادی و نداشتن مطالعه و کهولت سن شمردم که

اول با تعجب و بعد با قرمز شدن لپ های قشنگش فهمیدم که دیر شده....//
فقط در حین فرار میشنیدم که میگفت: تو یه وجبی داری منو نصیحت میکنی

و راه و چاه رو بمن یاد میدی و بمن میگی پیرشدم و خرفت شدم و نمیفهمم

و دنبال عصاش میگشت که من فرار کردم//
و بعد از دو ماه با وساطت موفق بوسیدن دستش و عذر خواهی شدم,

 ولی دیگه اون برق مهربونی و علا قه رو توی چشمانش بخودم ندیدم

و دیگر حتی منو لمس هم نکرد چه برسه به نوازش های قشنگ وعزیزش

و تا حد ممکن از حرف زدن با من خودداری میکرد//
و فهمیدم که که او از من رنجیده و دلشکسته شده و من دلش را شکستم

و زخم بر قلبش زدم که با فوت او دیگر مجال و فرصتی برای طلب بخشش

واقعی و از صمیم  قلبش را  بد ست  نیاوردم//
وبا تحقق پیش بینی های او از این جهل بیشتر و بیشتر شرمزده و نیاز به

بخشش او را احساس کردم و میکنم ،//
از این نوع حماقت و بی احترامی و توهین و دل شکستن بزرگان

نمونه های زیادی در اطرافم شاهد بودم و تمام آنها هم کم و بیش مثل

من هستند و بدهکار......... .//
دوستان جوان طلبکار،از داشتن وقت برای جبران و پرداخت بدهی به شما

خشنودم ولی این بار وعذاب را نمیتوانیم و قادر بجبرانش نیستیم و طوق

لعنتی بگردنمان شد که تا مرگ باید تحملش کنیم ،//
امیدوارم که شما مرتکب این لعن و نفرین وخطا در حق بزرگان خودتان

نگردید .//
خداوند هیچ خانه و مملکتی را بی بزرگتر نکند .....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر