۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

اولین و آخرین ماه رمضان و روزه گرفتن من

اولین و آخرین ماه رمضان و روزه گرفتن من
 
ماه رمضون برای من ،فقط صدای اذان و ربنا ، بوی حلوا و کاچی
خیابونهای خلوت و مغازه های بسته ، قیافه های بی حال و چشم های
گود نشسته بود //
از بچگی هم وقتی قیافه های بیحال و خواب آلود و گرسنه رو میدیدم ،
روزه گرفتن برام یه مسئله بی جواب شده بود و علت این گرسنگی
کشیدن رو نمیفهمیدم .!!/
مادرم کم حوصله میشد و نظم خونه و زندگی بهم میریخت ، یازده ماه صبحونه رو با هم بخوریم و با اومدن آوای ربنا دیگه از سفره صبح
و نون گرفتن خبری نبود .//
اما از همون موقع هم فکر میکردم دلیل نیمه شب بیدار شدن و نصفه
نیمه کار کردن و خوابیدن بی وقت برای تحمل گرسنگی و نخوردن و
 یهو پر خوردن ، چی هست ؟

 
اصلا نمیفهمیدم !!!
عبادت که نمیفهمیدم چیه ؟
از معده درد دائی هم فهمیدم برای سلامتی نمیتونه باشه !!
برای چی باید تحمل خودمون رو زیاد کنیم هم برام مجهول بود ؟
درد گرسنه هارو فهمیدن هم در مقابل چشاندن لذت سیری به اونها
احمقانه بود !!
خدا هم که مهربون هست و کسی رو نمیتونه اذیت بکنه !!
یکی دوبار روزه کله گنجشکی گرفتم ،که فهمیدم بچه خر کن هست ،
اما نمیدونم ۱۳ یا ۱۴ سالم بود که تصمیم جدی گرفتم که درست از این
اذان تا آن اذان رو مردونه تحمل کنم و نشون بدم که من هم ..........//
با بی اشتهائی و زورکی سحری رو خوردم و نماز صبح رو با ظهر یکجا کردم .//
نمیدونم چه فصلی بود اما هوا گرم بود و از ظهر تشنگی اومد سروقتم ...//
داداش بزرگم که دوسالی از من بزرگتر بود و افتخار چند بار روزه گرفتن
رو گاه و بیگاه به رخ ما میکشد فقط منو میپااید ، خیلی مطمئن بود که من نمیتونم .//
درگیری من با خودم شروع شد ،سنگین و بیرحم و سرسختانه ......//
تشنگی فشار می آورد ، حالا بیشتر ازخدا از داداشم حساب میبردم و
فکر زدن پوزش و احساس رضایت از پیروزی برای لحظاتی تشنگی رو
از یادم میبرد ، ولی شدیدتر برمیگشت و طاقتم رو طاق میکرد .//
تا عصر جنگیدم و مادرم صدا زد :بیا تو حیاط ، خنک هست .//
رفتم دیدم داره به باغچه و گل و گیآهای خودش آب میده ، آب ،
خیلی قشنگ و نازنینی از سر شیلبگ بیرون میزد و منو صدا میکرد،
رفتم نشستم رو تخت زیر درخت و فقط خیره شده بودم به آب و شیلنگ 
و بعد متوجه شدم که مادرم هم همانطور به من خیره شده ،گفت خودتو
اذیت نکن اگه میخواهی بخوری ،بخور ....//
از رو تاریک شدن هوا فهمیدم نیمساعت دیگه اذان رو میگن ، گفتم نه,
 و رو تخت دراز کشیدم ،مادر هم رفت بساط افطاریرو حاضر کنه و بچینه،
با رفتنش و تنها شدنم ،یه حس عجیبی بهم دست داد ،
نه تشنه بودم و نه گرسنه و نه کلافه نه منتظر ،برام دیگه گرفتن و
نگرفتن هم مهم نبود ،یه فکر سبک تو مغزم جریان داشت و هی میگفت:
 خوب که چی ؟
صبح تاحالا هی بخودت پیچیدی ، هی کلنجار رفتی ، درگیر شدی ، که چی ؟
خودتو نشون بدی ؟ بزرگ شدی ؟ میتونی ؟فردا به همه بگی ؟
طلبکار باشی ، تمام اینها اومد و رفت و آخرین چیز و آخرین کس ،خدا بود
،که وقتی خودمو گذاشتم ،جای اون هر جور فکر کردم دیدم راضی نمیشم و
خوشم نمیاد که بنده هام اینجوری با خودشون درگیر بشن وبه خودشون گیر بدن ،نه اصلا ،.......

  
خیلی سبک و آسوده بلند شدم رفتم لب باغچه سر شیلنگ رو گذاشتم لب
دهنم و دوتا قلپ بزرگ آب رو دادم پایین و سبکتر و راحتتر خودم رو انداختم رو تخت و رو به آسمون و دستهام رو زیر سرم گذاشتم و به
صدای رادیو که مادرم بلند کرده بود و داشت ناقوس دعای قبل از اذان
رو میزد گوش میدادم.//
 
جالب بود که اصلا احساس گناه هم نمیکردم و برعکس یه حس رضایت شدید تو وجودم بود ،داداشم اومد و سوالی که از صبح صدبار ازم پرسیده بود رو با بیمیلی از من پرسید و وقتی گفتم همین الان آب خوردم تعجب و گردی چشماش رو تا بعد از افطار که داشت برای پدرم تعریف میکرد رو تو صورتش میدیدم .//
پدرم برعکس مادر باور کرد و نگاهی تو چشمانم کرد و لبخندی زد که
هنوز معنی و مفهومش رو نفهمیدم!!//
 و اون روزه اولین و آخرین روزه ای بود که من گرفتم ،
و هنوز هم از اینکه زود با خودم کنار اومدم خیلی راضی هستم .//

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر